ایلیاایلیا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

ایلیا دلیل زندگی مامان وبابا

ایلیا در مهمانی

جونم بهت بگه که دیشب تولد 1 سالگی دختر عمه کوثر بود . دیشب عمه رباب بهمون زنگ زد گفت که برا تولد کوثر کوچولو بریم خونشون.به ناز ناز مامان گفتم بدو برو کابشن و جورابتو بیار بریم عمه رباب . تو هم که عاشق ددری با دو رفتی بابایی لباساتو پوشندو رفتیم. فسقلی مامان همین که رسیدیم اونجا باد کنکا رو دید از خوشحالی بپر بپرو شروع کردی از این ور به اون ور فدات شم وقتی با چندتا کوچولو مثل خودت بازی میکنی از همه شیطونتری آخه توی اون جمع تنها پسر کوچولو تو بودی مسلمه که از همه شیطونتری .میرفتی توی اتاق دختر عمه ها و اسباب بازیشون رو میاوردی بیرون و میدادی دست زن عمو و مامان .از اول مهمونی هم بهانه بادکنک و گرفتی میومدی بغل مامان لپ مامان و میبوسیدی میگقتی ...
23 آبان 1391

عکسهای تولد

نمیدونم چطور شد یادم رفت ازت عکس تکی بگیرم بقیه عکسا در ادامه مطلب کیک و یه چیز دیگه سفارش دادیم این شد امان از قنادیها   ...
21 آبان 1391

عکسای ایلیا جان روز عید غدیر

پسر شیطون مامان همش میرفت سراغ رودخونه و میخواست بره توی آب فدای شیطونیات شم این پسر شیطون عاشق اسبه اگه جایی اسبو ببینه دیگه از پیشش نمیره کنار با یه دردسری از اونجا دور شدیم ...
20 آبان 1391

عید غدیر خم و مسافرت

دیروز عید غدیر خم بود و تعطیل . صبح که از خواب بلند شدیم تصمیم گرفتیم که برای گردش بریم بیرون مامانی هم اول صبحانه پسر گلش رو حاضر کرد و آقا ایلیا هم نوش جان کرد . وقتی پسر گل مامان متوجه میشه میخواد بره بیرون خودش میره کفشاشو میاره جورابشو میاره میده بابا میگه پا پا یعنی بپوشون به پام. خلاصه لباسامونو پوشیدیم یه خورده وسایلارو جم کردیم راه افتادیم فدات شم توی راه هرجا گاو و گوسفند میدیدی کلی ذوق میکردی با زبون خودت داد میزدی گاب گاب بع بعی بع بعی . رفتیم یه پارک جنگلی به اسم بولاغلار نزدیک اردبیل اونجا صبحانه رو خوردیم فدات شم کلی بازی کردی (عکساتو بعدا میزارم تو وبلاگت) برای ناهار هم به اردبیل رفتیم توی رستوران هرکس و میدی صدا میکردی ع...
14 آبان 1391

بدون عنوان

امروز صبح آقا ایلیا ساعت 5/45دقیقه بیدار شده و مامان و بابا رو صدا کرده و میگفت جوجو. بع بعی. پاندا. منظورش این بود که بریم تلویزیون ببینیم بابا هم که نمیتونه خواسته پسرشو نادیده بگیره بلند شد و با شیطونک مامان رفتن سراغ تلویزیون . عزیز مامان هم بدو رفته کنترل تلویزیون رو آورده به بابایی میده و میگه کوتورو. خلاصه بعد از اینکه تلویزیون روشن شد گل پسر مامان بلند شده شروع کرده به رقصیدن فدای رقصیدنت شم  آخه مامان این وقت صبح؟!منم از فرصت استفاده کردم و رفتم توی آشپزخونه به کارای عقب موندم رسیدم . مامان فدای پسر شیطونش شه. این روزا خیلی شیطونتر و بهانه گیر  شدی فکر کنم به خاطر دندونات باشه آخه 4 تا دندون باهم میخواد بیرون بیادمیدونم ...
10 آبان 1391