ایلیا در مهمانی
جونم بهت بگه که دیشب تولد 1 سالگی دختر عمه کوثر بود . دیشب عمه رباب بهمون زنگ زد گفت که برا تولد کوثر کوچولو بریم خونشون.به ناز ناز مامان گفتم بدو برو کابشن و جورابتو بیار بریم عمه رباب . تو هم که عاشق ددری با دو رفتی بابایی لباساتو پوشندو رفتیم. فسقلی مامان همین که رسیدیم اونجا باد کنکا رو دید از خوشحالی بپر بپرو شروع کردی از این ور به اون ور فدات شم وقتی با چندتا کوچولو مثل خودت بازی میکنی از همه شیطونتری آخه توی اون جمع تنها پسر کوچولو تو بودی مسلمه که از همه شیطونتری .میرفتی توی اتاق دختر عمه ها و اسباب بازیشون رو میاوردی بیرون و میدادی دست زن عمو و مامان .از اول مهمونی هم بهانه بادکنک و گرفتی میومدی بغل مامان لپ مامان و میبوسیدی میگقتی ماما ماما باتنی یعنی مامان بادکنک میخوام. هر کدوم از بچه ها هم یه کتک ازت خوردن هرچی میگم مامان عیبه نگاه مبکنی اخم میکنی سرتو میندازی پایین 2ثانیه بعد روز از نو روزی از نو . فدای ذوق کردنت شم برا فشفشه ها آی ذوق کردی بپر بالا بپر بالا بعد هم که بابایی یکی از فشفشه هارو بهت داد بازی کردی و تموم که شد میزاشتی کنار شمع کیک میخواستی باز روشن کنی .بالاخره یکی از بادکنکارو گیر آوردی بس که مامانو بوسیدی طاقت نیاوردم رفتم یکی برداشتم بقیه بادکنکا رو هم عمو جدا کرد و داد بچه ها تو هم که چیزی توی دستت بند نمیشه فوری ترکوندی. مامانی هم از ترس اینکه پسر شیطونش خرابکاری نکنه(آخه سری قبل شیشه بوفه عمه رو شکونده بودی)زودتر از بقیه از خونه عمه برگشتیم . (کادوی تولد هم پول دادیم آخه دیر خبردار شدیم وقت نبود برا خرید)