ایلیاایلیا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

ایلیا دلیل زندگی مامان وبابا

تعطیلات عید

1392/1/19 11:57
نویسنده : شیوا
703 بازدید
اشتراک گذاری

یه سلام گرم گرم توی سال جدید خدمت پسر گلم و همه خواننده های وبلاگش از تعطیلات بگم که حسابی خوش گذشت درسته یه کم خسته شدیم و پسر گل مامان یه ذره مامان وبابایی رو اذیت کرد ولی در کل خیلی خوب بود . دو روز اول سفر یکم اذیت شدیم اول که بیشتر از 3 ساعت دور نشده بودیم توی تونل که چراغ ماشینمون روشن نشد و از قضا چراغای تونل هم خاموش بالاخره خدا بهمون رحم کرد نزدیک بود با یه ماشین شاخ به شاخ شیم بازم خدارو شکر  بهمون کمک کرد . برامون خیلی عجیب بود آخه روز قبل ماشینو کلا برده بودیم چک کرده بودن .مناظر شمال عالی بود هوا هم که عالیتر. نزدیک ساری ترافیک سنگین بود یه خاور خورد به ماشینمون وعقب ماشینمون ودرب و داغون کرد چند ساعت معطل شدیم توی پلیس راه. ترس و استرس تصادف هم یه طرف. به خیر گذشت دیگه کار خدا بود. باز هم خدارو شکر میکنم. ساعت 6 عصر به گنبد رسیدیم جشن عمه نسرین ساعت 8 شروع میشد . خیلی خسته بودیم استرس و اعصاب خرابمون هم که برا تصادف بود همه دست به دست هم داده بودن ولی باز سعی کردم به روی خودم نیارم که کسی متوجه نشه و بهشون خوش بگذره. تا ساعت 11 شب تالار بودیم بعدشم که عمه نسرین و بردیم خونش . شب خوبی بود ایشالا که خوشبخت بشه. توی شهر گنبد بابا حسابی مشغول شد برا صافکاری و نقاشی ماشین 2 روز گرفتارشدیم. شوهر خاله بابا این دو روز کلی زحمت کشید 2 روزه ماشینو تحویل داد 30اسفند راه افتادیم. از راه کویر رفتیم که زودتر برسیم سال تحویلمون هم توی کویر بود ولی جالب شد دیگه. کلی خندیدیم . جاده توی کویر خیلی خلوت بودو یکم ترسناک بالاخره ساعت 9 شب رسیدیم اردکان . میخواستیم برا اسکان بریم دانشگاه ولی پیدا نکردیم. و از کارت آموزش و پرورش عمو استفاده کردیم وتوی مهد کودک اتاق گرفتیم برا پسر گلم خوب شد اونجا کلی اسباب بازی بود حسابی بازی کرد . فردا صبح زود به سمت شیراز راه افتادیم. توی راه از دامغان پسته و از اردکان شیرینی و حلوا خردیم . مزیت با ماشین سفر کردن همینه توی هر شهر سوغاتی همونجارو میخریم. توی شهر یزد نموندیم مستقیم به طرف شیراز اقا ایلیا هم زود به زود خسته میشد و باید نگه میداشتیم برا مامی عوض کردن و شیر دادن و غذا دادن الهی مامان بمیره برات کلی اذیت شدی پسر شلوغ مامان مجبور بود چند ساعت تو ماشین بمونه. بالاخره بعد از ظهر خونه مادر و باباجون بودیم فداشون شم خیلی دلم براشون تنگ شده بود الان که دارم مینویسم گریم گرفته دوری از پدر و مادر و خونواده خیلی سخته الان حرفای پدر و مادرم رو قبل از ازدواج درک میکنم که میگفتن دوری سخته ولی من جوون و متوجه این چیزا نبودم اما قسمته دیگه.اونجا حسابی به سه تاییمون خوش گذشت. پسر گل مامان که حسابی شیطونی کرد و دختر داییهارو پسر خاله رو حسابی اذیت کرد وموهای همشونو از ته میکشید. با باباجون حسابی جور شده بودو موبایل دایی رو خورد کرد و ظرفای مادر جونو شکست و کلی شیطونیای دیگه . اب و هوا هم که عالی . روز یازدهم فروردین صبح زود راه افتادیم . خداحافظی خیلی سخت بود ولی به خاطر حال مادرجون خودمو کنترل کردم. و گریه نکردم. برگشتن از راه اصفهان اومدیم شب و اونجا رفتیم خونه دوستمون طاهره خانم خیلی به زحمت انداختیمشون. بازار امام رفتیم و سی و سه پل . شام هم کنار سی و سه پل خوردیم . از بازار امام یه قاب ان یکادو یه  عروسک تزیینی دیواری برا اتاق پسر گلم خریدیم خیلی قشنگه. فردا صبح راهی قم شدیم اونجا رفتیم حرم حضرت معصومه خیلی خوب بود لذت بردیم. از اونجا هم سوهان و شیرینی خریدیم . ناهار به یه رستوران نزدیک حرم رفتیم ولی همونجا حال پسر گلم بهم خورد فکر کنم گرما زده شده بود . مامانی کلی ناراحت شد برا عزیزش. بعد از زیارت یکم گشت زنی به سمت تهران راه افتادیم و شب رو خونه عمه جون بابا موندیم . خیلی خانم مهربونیه. صبح روز سیزدهم ساعت 6 راه افتادیم به خاطر اینکه به ترافیک نخوریم زود راه افتادیم . خداروشکر خیلی شلوغ نبود و درسته اقا ایلیا یکم مامانو اذیت کرد ولی راحت رسیدیم. ساعت 6 عصر خونه بودیم خسته و کوفته رفتیم خوابیدیم چشم باز کردیم 3 ساعت گذشته بود . بعد از شام خوردن باز سه تایی رفتیم رخت خواب مگه خستگی از تنمون بیرون میرفت. 3 روز بعد هم مامانی تعطیل بود . حسابی با پسرش خوش بود. از روز هفدهم هم باز کار شروع شد . امیدوارم سال جدید سال خوبی برا پسر گل مامان و هممون باشه. خدایا شکرت به خاطر همه  مهربونیت.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)