ایلیاایلیا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

ایلیا دلیل زندگی مامان وبابا

هفته ای که گذشت

1391/10/16 9:29
نویسنده : شیوا
438 بازدید
اشتراک گذاری

     جونم بهت بگه که هفته ای که گذشت حسابی مشغول بودیم و دردسر کشیدیم روز دوشنبه برا واکسن گل پسر بعد از یه هفته تاخیر رفتیم مرکز بهداشت . آخه هفته اول جوجوی مامان سرماخوردگی مختصری داشتی و اندک تبی که به توصیه مادر بزرگ واکسنتو یه هفته عقب انداختیم. اونجا که رفتیم پسر کوچولوی خودم که فداش شم با شیرین زبونیش خانمهای مسئول اونجا رو کلی مجذوب خودش کرده بودی . میگفتی عمه ترسم(میترسم) مسئول بهداشت: از چی عمه؟. ایلیا: پرده( پنجره). مسئول بهداشت : پنجره که ترس نداره. وقتی مسئول بهداشت مشغول نوشتن تو پرونده میشد. ایلیا: عمه بابا نان داد( منظورت این بود عمه مینویسی بابا نان داد.و.... خلاصه کلی با این عمه خانم گپ زدی. بعدنوبت به واکسنت رسید که چشمت روز بد نبینه درمانگاه رو رو سرت گرفتی گریههر کار میکردیم آروم نمیشدی تا بالاخره بغلت کردمو با عکسایی که به دیوار زده بودند ساکت شدیافسوس و برگشتیم خونه تو راه خونه حالت خوب بود منم خوشحال که بیخود نگران بودم . تو رو گذاشتم خونه مادر بزرگ و برگشتم سرکار. ولی از عصر اون روز درد و تبت شروع شد بمیرم برا پسر گلم خیلی اذیت شدی تبت خیلی بالا بود قطره استامینوفن رو میریختی بیرون دستمال خیسو میزدی کنار نمیزاشتی پاشویت کنیم . از شب هم که وضعیتت بد تر شد و تبت بالاتر رفت خلاصه شب تا صبح بابا و مامان بیدار بودند.  بابا بغل میکرد راه میرفت مامان هم پشت سرش نمیزاشتی که بزاریم سر جات همش گریه میکردی و میگفتی بگل بگل ( بغل). به پات هم نمیشد دست زد .یه کمر درد وحشتناک هم سراغ مامان اومده بود و ول نمیکرد ولی میگفتم خدایا درد کشیدن پسرم بیاد برا منو اون خوب شه.  حدود ساعت 5 صبح بود که خوابت برد و یکم تبت پایین اومد.اونوقت بود که مامان و بابا هم تونستن بخوابن.منم که پیش بینی  کرده بود اونروز رو مرخصی گرفته بودم که به عزیزم برسم. از خواب هم که بلند شدی پاتو اصلا تکون نمیدادی مدام گریه میکردی و میگفتی درده درده بمیرم برا درد کشیدنت گل پسرم. تا عصرکه وضعیتت همین بود تا  که با کمک عمو سجاد که با ایلیا دوسته و زیاد باهاش بازی میکنه کم کم ترست ریختو روی پات راه رفتی  . بمیرم خیلی پسرم اذیت شد دردو بلات برا مامان باشه. تا شب حالت خیلی بهتر شد و خیال مامان بابا یکم راحت شد . فردای اون روز هم به خاطر اینکه مادر بزرگ خونشون نذری داشت و کسی نبود مواظب جوجوی مامان باشه دوباره مرخصی گرفتم 5 شنبه و جمعه هم که همیشه مامان تعطیله و دیگه مرخصی م 4 روز شد ولی باز خوب شد که پیش گلم بودم.( راستی توی مجلس مرثیه که خونه مادر بزرگ بود همه رو با سینه زدنت مجذوب خودت کرده بودی اول که اومدی وسط مجلس و ایستاده دودستی محکم سینه میزدی بعدشم که خسته شدی رفتی یه گوشه نشستی و اونجا مشغول سینه زنی شدی فدات شم خیلیا رو اونجا به گریه انداختی) خدایا به سیدالشهدا قسمت میدم خودت حافظ پسرم باشی. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

طراح بنر
2 بهمن 91 13:25
سلام وبلاگ خوب دارین موفق باشید طراحی وب سایت اینتر فیس قالب و بنر لوگو ارم ونشان با کمترین قیمت در کمترین زمان سری هم ب وبلاگ ما بزنید ونظرات خود ودرخواست خود رابزارید در صورت درخواست تبادل لینک اطلاع دهید موفق وپیروز باشید